من+خدا

مادر وسواسی...

۰ نظر

قراره فردا مهمون بیاد...

و مادری که باز سر یه مهمونی ساده  از ظهر عصبی شده و هرکاری میکنیم دوباره از اول انجام میده...

دارم فکر میکنم  اگر یه روز بچه دار شدم و بخوام به خاطر یه غریبه سرش داد بزنم همون بهتر بچه دار نشم 😑

امروز بسته‌م از دیجی کالا رسید و من آدرس خونه رو نداده بودم و آدرس دفتر پیشخوان رو داده بودم ...چون آخرین باری که خرید اینترنتی کردم تا برگشتم خونه تموم محتویات وسط خونه بود ...حریم شخصی که موج میزند :/

ولی متاسفانه مصادف با برگشتم به خونه به پدر و مادرم رسید و باز توضیح که این اشغالها چیه گرفتی باز :///

هرچند الان سرکار رفتم و خرجهام با خودمه ولی نمیدونم چرا باید برای یه خرید ساده هم جواب پس بدم :/

بعضی وقتا میگم کاش یه خونه کوچیک بگیرم و تنها زندگی کنم ... حداقل وقتی از بیمارستان برمیگردم میتونم راحت سرمو بزارم رو بالش و بدون سرزنش شدن بخوابم :,)

نمیدونم‌ چی جوری شده که توی این خونه بابت خوابیدن وغذا خوردن و خرید کردن باید جواب پس بدم ...به نظرم موندن پیش پدر و مادر از یه سنی به بعد دیگه صبر ایوب میخواد...

دوری و دوستی...

ولی فعلا نزدیکم و دشمن :)

تنها کاری که میتونم بکنم که بعدا پشیمون نشم که چرا توی روشون وایستادم فقط سکوته...و سکوتی که سالهاس تبدیل به عادتم شده...وقتی توی محیط کار با یکی حرف میزنم و سرم داد نمیزنه حس میکنم یه فرایند غیرطبیعیه و الان حتما باید دعوا بشه :,)

به نظرم یه خونه‌ی ده‌ متری با آرامش بهتر از یه خونه 200متری جنگ اعصابه...

از سرزنش شدن بابت کج بودن پادری و نمکدون خالی و گرد روی میز و لک روی آیینه ،بعد از یه شیفت سنگین دیگه خسته‌م...

خیلی خسته...

 

۰ ۰

بامداد نوشت

۰ نظر

دارم راهی رو میرم که یه بار رفتم و نشد ....

این بار با تجربه‌هام دارم میرم...

ولی دروغه اگه بگم نمیترسم:)

چون من یه بار کل این مسیر رو با شوق و اشتیاق رفتم و نشد...

سپردم به خودت ،ان‌شاالله هرچی خیره....

کسی این اخری شبی توی بیان میچرخه ؟:)

من که بی خواب شدم ...فردا هم دو شیفتم 👀🤧

۲ ۰

کمی نوشت...

۰ نظر

سلام...

امروز شیفت صبح بودم...

ساعت دو نیم برگشتم خونه...تا نهار خوردم شد سه...تا ساعت پنجم خوابیدم :)

امروز بدون اینستا گذروندم...حس میکنم زمانم با برکت تر شده...مغزم آروم تر شده...دغدغه‌هام منظم تر شده

بعد از مدتها برگشتم که درس بخونم ...

یه برنامه سه چهار روزه تا اخر دی ماه نوشتم...

لباسهای بیمارستان هم باید بشورم...

فردا اگه حالم خوب بود میرم نماز جمعه...چون این تنها جمعه‌ی دی ماه هستش که آفم و شیفت نمیرم...

امروز شیفت خوبی داشتم شکر خدا...به کارهام مسلط‌تر بودم...انگار یه نظمی توی کارهام داشتم...

از دیجی کالا کتاب چگونه کمالگرا نباشیم رو سفارش دادم تا هفته‌ی دیگه میرسه دستم و فکر کتم برای کار کردن روی غول ضعف‌هام خوب باشه...

دوس دارم مثل همیشه همه چیو بسپارم به خودت...

جایی که الان هستم رو همش مدیون خودتم...

خوشحالم که امروز رو الکی توی اینستا نگذروندم... هرچن هر ده دقیقه یه بار از پشت کتابم بلندمیشم و یه چیزی میخورم:)

ولی به نظرم برای یه مدت طولانی دوری از درس خوب باشه...

تا فردا شب باید 200صفحه از یه کتابی رو بخونم ...الان حدود پنجاه صفحه خوندم...دوس دارم به یاد دانشگاه که 600صفحه هم توی یه روز میخوندم ،جمش کنم:)

به امید خودت...

 

۱ ۰

کمی بنویسم ...

۰ نظر

همیشه با نوشتن آروم میشم...

الان هم گفتم بیام و اینجا بنویسم...هرچی که ذهنم رو مشغول کرده و میخوام سروسامون بدم به مغزم...

۱+اینستا رو حذف کردم ...

نمیدونم چقدر دووم میارم ولی فعلا به خودم گفتم که اگه لازم شد هفته‌ای یه روز آزادی میتونی استفاده کنی...نمی‌خوام یکدفعه ناراحت از دست دادنش باشم ...چون این مدت واقعا خیلی زیاده‌روی کردم...سخته برام...ولی اگه تونستم اون یه روزهم استفاده نکنم که چه عالی...

خلاصه من استفاده از اینستارو بد نمیدونم ولی حس کردم دارم خیلی چیزای دیگه‌مو از دست میدم...وقتمو...انرژیم رو...اعصابمو ....حسرت‌هاموزیاد کرده...و دیدم که مغزم گنجایش این همه پردازش اطلاعات رو نداره...

به نظرم مثل هرچیزی مزایا و معایب خودش رو داره ولی در حال حاضر برای من نبودش بهتره... امیدوارم بتونم از پسش بربیام....

۲+دارم کم کم وارد سومین ماه کاریم به عنوان پرستار میشم...هنوز خیلی با زندگی شیفتی کنار نیومدم...برنامه هام همش بهم ریخته...بعضی روزا از خستگی و استرس هیچ کاری نمیتونم بکنم...و اتفاقا در این مدت استفاده از اینستام خیلی زیاد شده بود ...چون تنها جایی بود که از استرس فرار میکردم و میرفتم خودمو سرگرم میکردم ...

برنامه شیفتام خیلی سنگینه...ولی به نظرم میشه هنوز یه کارهایی کرد... امیدوارم بتونم کم کم خودم رو سازگار کنم و یاد بگیرم برنامه‌ریزی کنم حتی اگه هیچی مشخص نباشه....

۳+قران خوندن....

دوس دارم به عنوان یه مسلمان قران جز کارهای هر روزم باشه...حالا که میخوام روزهامو بهتر سپری کنم ...باید قران هم جز اصلی زندگیم باشه..فقط امیدوارم با کمالگراییم بتونم کنار بیام و هر روز بهترش کنم....

۴+ازدواج

همیشه ملاکم این بود که با یه فرد مذهبی مثل خودم ازدواج کنم...حدود هفت سالی میشه که من تصمیم گرفتم باحجاب بشم و همسرم رو مذهبی انتخاب کنم...

توی این هفت سال به چند تا آدم برخورد کردم که واقعا ملاک های منو داشتن ولی قسمت نشد...از این وضعیت بلاتکلیفی خیلی خسته شدم...من آدمی بودم که دوس داشتم خیلی زود ازدواج کنم ..از طرفی هم مطمئنم خدا خیر منو میخواد... امیدوارم هرچی هست برام آسون بشه ...و امتحانی بالاتر از توانم نباشه...من در این زمینه واقعا سختگیری نکردم ... امیدوارم خداهم بهم آسون بگیره...

+ارشد خوندن...

پارسال که شرکت کردم با اختلاف ناچیزی قبول نشدم...دوس ندارم تبدیل به چیزی بشه که قبول شدنش برام حسرت بشه...اونم الانی که پارسال کلی براش زحمت کشیدم...فقط از وقتی رفتم سرکار اونقدر بهم ریختم که اصلا نشد بهش فکر کنم

دارم به این فکر میکنم این چند ماه باقی مونده رو یک باره دیگه شانس خودمو امتحان کنم....و از اصلی ترین دلایل حذف اینستام این بود...

+آهنگ گوش دادن

این روزها خیلی آهنگ گوش میدم...شاید چون میخواستم از اصلی ترین کارهام فرار کنم...این مورد باید مدیریت بشه ...از اهنگ باید لذت برد و به عنوان استراحت نگاش کرد...نه به عنوان کار اصلی وقتی کارهای مهمتری داری...

+پس انداز...

به نظرم دیگه وقتشه مدیریت خرجی‌هامو خودم دستم بگیرم...شاید داشتن یه دفترچه که همه خرجهامو توش بنویسم بهم کمک کنه...میتونم به اپلیکیشن بانک هم مراجعه کنم ولی به نظرم هیچی مثل نوشتن رو کاغذ نمیشن...

+اب خوردن...

این مدت خیلی کم اب میخورم...جوری که حس میکنم کلیه‌هام چروکیده شده...

این عادت بدمم باید درست شه...

+پاکسازی وسایل و لباسام...

خیلی چیزهای اضافه دارم که بودنش یه بار ذهنی برام داره...مثل لباسی که سالهاس نپوشیدم و برام استفاده نداره...اینم ذهنمو درگیر کرده باید به لیست کارام اضافه شه...

+کتاب خوب خوندن...

قبلا خیلی کتاب میخوندم ...شاید یه کتاب 300 صفحه‌ای رو توی دو روز میخوندم و کلی کیف میکردم ...ولی الان از اون روزهای رویایی خیلی دور شم...زندگیم فقط شده شیفت دادن و برگشتن و خوابیدن و غذا خوردن:(((((((((((

البته به خودم حق میدم ... شروع کار جدید اونم توی بیمارستان و با زندگی شیفتی خیلی چالش سختیه...من کم کم دارم با محیط احساس راحتی میکنم و این طبیعیه که محیط و کار ناشناخته و پراسترس بیمارستان کل زندگنیمو بهم ریخته باشه:(

ولی از خودم انتظار دارم بلند شم و مثل قدیم کاغذ و خودکار بگیرم دست و این زندگی رو دوباره از سر بگیرم:)

به نظرم دلیل اصلی تموم آشفتگی های بالاهم بی برنامه بودن هم هست ...اینکه هدف هامو ول کردم دلیل اصلیش میتونه همین باشه...

+امروز شیفت عصر بودم و الان سه ساعته برگشتم خونه ...فردا شیفت صبحم :(

ولی من قول دادم که بتونم این شرایطو جم کنم ...نمیخوام بهترین روزهای عمرم تنها کارم شیفت دادن باشه...

فردا شب اگر عمری بود از احوالاتم خواهم نوشت که چه کردم ...

بدرود 

 

 

 

۱ ۰

رفتار بد پزشک :(

۰ نظر

دو ماه از کار کردنم به عنوان پرستار میگذره ...

امروز توی بیمارستان یه پزشکی اشتباهی یه چیزی رو توی پرونده بیمارم نوشت ...

منم طبق معمول چیرهایی که غلط نوشته میشه زیرش نوشتم که این errorبوده و ولی اون هر چی از دهنش دراومد جلوی همه بهم گفت :,)

اون لحظه خیلی دلم شکست :,)

یه آدم چقدر میتونه درون ناآرومی داشته باشه که با کوچکترین چیز به همین راحتی آدمها رو تحقیر کنه :/

من که به خدا سپردم ...و اون لحظه چیزی نگفتم :,)

ولی مطمئنم یه روز باید جواب بدی چه این دنیا چه اون دنیا :)

۲ ۰

سلام بعد قرنی ...

۱ نظر

سلام سلام...

وبلاگم خراب شده بود و این چند ماه نشد سربزنم...

یعنی خیلی تلاش کردم برگردم اما همش ارور میداد و بار نمیشد :(

خلاصه اتفاقی اومدم دیدم عه خوب شده :)

چه خبر 

هنوز کسی اینجا هست :))

۲ ۰

از حذف وبلاگ تا الان :)

۱ نظر

سلام بعد از مدتها:)

این اولین باری نیس که تصمیم به حذف وبلاگ گرفتم قطعا هم آخرین نخواهد بود :)

وبلاگ رو هم چند بار حذف کردم ولی گویا بیان مشکل پیدا کرده حذف نکرد ...

فکر کنم حدود دو سه هفته نبودم ولی انگار خیلی گذشت ...این مدت به شدت سرم شلوغ بود:/ چقدر بزرگ شدم 

از اتفاقات این مدت بنویسم ...

آزمون ارشد رو که دادم ...کاملا بدون استرس و فکر کردن به نتیجه‌ش ...

همه چیو به خدا سپردم و رفتم :)تا ببینم چه میشه ...

از بیمارستان هم که بخش جدا نشدنی زندگیم شده ...

ولی چه خوبه بیمارستان برای خیلی‌ها یه مکان موقته ...برای جای همیشگی بودن یکم زیادی باید پوست کلفت باشی :,)

این مدت که بخش اورژانس افتادم و انگار دارم آب بندی میشم :)

همش باید در حال دویدن باشی...فکر کنم چن کیلو کم کردم ...ولی اون قدر چیزمیز یادگرفتم که حس خوب مفید واقع شدنش خیلی قشنگه...

از رگ گیری توی آمبولانسی که از  سرعت زیادش خودت حالت تهوع میگیری تا آتل گرفتن و بخیه کردن و cprکردن...

این روزا دارم سعی میکنم همون پرستاری بشم که اولش قول دادم ...همونی که حجم زیاد کارها باعث نشه برخوردش با مریضا بد بشه...همون پرستاری بشم که انگار از خونواده‌‌ی خودم دارم مراقبت میکنم:))

ولی اینکه باهمه‌ی دردهاتون باز از کارهای کوچیکمون تشکر می‌کنید خیلی برای ما قشنگه ...اون‌قدر ذوق میکنم مریض‌ها  برام دعا میکننن :) بعض وقتا الکی بهشون سر میزنم تا دوباره برام دعا کنن :))))

اورژانس اون‌قدر ماجرا داره که اگر بنویسم فکر کنم تا چند سال تموم نشه :)

ولی تازه شیفتم تموم شد و اون‌قدر پنجشنبه‌ها اورژانس ترکیده‌س که همین‌قدر برام بسه :))

+پنجشنبه عصرها میرید بیرون مواظب خودتون باشید ما از چند روز قبلش نگران شلوغی اورژانس عصر و شب پنجشنبه‌ایم :,)

 

 

+زهرا یه دختر خودساخته 

 

۴ ۰

نوشتن دوباره...

۰ نظر

بعد مدتها به فکرم رسید بنویسم...

ولی حس میکنم هنوز گرم نشدم و یادم رفته چطوری باید شروع کنم و تا آخرش برم.

ولی مثل قبل هنوز عاشق نوشتنم :)

یه گوشه‌‌ی امن برای فرار از بقیه...

اینجا من خودمم :)

 

 

به یاد قدیم که آخر نوشته‌ها اسممو مینوشتم

زهرا یه دختر خودساخته :)

۲ ۰

سلام...

۰ نظر

سلام بعد از مدتها...

یادش بخیر قبلا چقدر اینجا می‌نوشتم:)

یه حس غریبی داره که خیلی از اونهایی که قبلا می‌نوشتن دیگه نیستن :(

 

 

+آدرس وبلاگم یه حرفش جا افتاد الان نمیشه درستش کرد :)

 

 

۲ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان